اخویی....برادر.....داداش .....
سردار دلم...محمدابراهیم...
اری محمدابراهیم...
تو رو به امام حسین سرت را بالا بگیر...
نه فقط سخنران...
خیلی دعایم کنید...خیلی...
“گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و
همینجا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم
زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور.
خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد
. وسایل مختصری را توی صندوق
عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه،
سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره
پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای
بچه و یک سری خرده ریز دیگر.
گفت: «این هم خانه.
میبینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها،
خانه هم باشد برای خانهدارها!»